loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 293 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)
پادشاه و پیرمرد

هنگام غروب پادشاهی از شکار گاه به سوی قصر خود روانه شد.

در راه پیر مردی را دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کرد و لنگان لنگان قدم برمی داشت ونفس نفس صدا می داد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:

مردک مگر   تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کس را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن .

پیرمرد خنده ای کرد و گفت :اعلی حضرت، این گونه هم که فکر می کنی، فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن .چه می بینی؟ پادشاه گفت: 

 پیرمردی بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر می رود .

پیرمرد :می دانی آن مرد اولادش از او افزون تر است و فقر او بیشتر از من است .

پادشاه :باور ندارم فقر او بشتر از تو باشد؛ زیرا او گاری دارد و تو نداری .

پیرمرد :اعلی حضرت، آن گاری مال من است و آن مرد همنوع من است . او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد ؛چون فقرش از من بیشتر بود، گاری خود را به او دادم تا بتوانم خنده به کودکانش هدیه کنم . بارسنگین هیزم با صدای خنده ی کودکان آن مرد مثل کاه بر من سبک می شود .

انچه به من فرمان می راند، خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان می رانی ،گریه ی کودکان است.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 135
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 3,056
  • بازدید سال : 33,881
  • بازدید کلی : 327,827
  • کدهای اختصاصی