loading...
دانستنی ها
امیرحسین بازدید : 173 شنبه 02 دی 1391 نظرات (0)

پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود...

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد ...

"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.

دوستدار تو پدر"

 

پیرمرد از طرف پسرش این تلگراف را دریافت کرد:

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام"

صبح فردا 12 نفراز مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند. بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند....

 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظرشما امکانات ومطالب سایت ما چطوربود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 299
  • کل نظرات : 226
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 83
  • آی پی دیروز : 66
  • بازدید امروز : 148
  • باردید دیروز : 145
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 15
  • بازدید هفته : 488
  • بازدید ماه : 1,944
  • بازدید سال : 32,769
  • بازدید کلی : 326,715
  • کدهای اختصاصی