«باغ سپهسالار»
بــاغ سپهســالار
توی "خیابان باغ سپهسالار" پا جای پای نفر جلویی نمیشد گذاشت؛ حسابی شلوغ بود؛ شلوغ! مردم جلوی ویترین مغازه ها از روی سرو گردن هم سرك میكشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا میشد؛ نشسته بودند. صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید: مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمیخوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا! كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه: سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.