لیلی و مجنون
روزی از روزها ، لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت : “ اگر علاقه داری که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از آنجا گذر میکنم منتظر باش ”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از ساعت مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی مجنون را در خواب خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت !
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : “ ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت ”
در راه ، یکی از دوستانش او را دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده !
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم ؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی ؟ بهتره بری گردو بازی کنی !
چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست . قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است . . .