“دیدار با خدا”
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
معمای زندان | 1 | 1640 | mehdi1378 |
قالب سایت بزرگ4joK | 0 | 490 | xx_xman_xx |
آپدیت نود32(تاریخ14بهمن1391) | 0 | 404 | xx_xman_xx |
خنک ترین هتل دنیا +تصاویر | 0 | 618 | xx_xman_xx |
جک(بخون وبخند!!!) | 0 | 685 | xx_xman_xx |